۱۳۸۹/۰۹/۱۴

زندگی در حباب

مدیر می‌گفت: فایده ندارد. بایددوباره مادرش بیاید.. نه! بهتر است پدرش پاسخگو باشد. ترجیح می‌دادم با مادرش صحبت کنم. بلاخره او هم زن بود. حال دخترش را بهتر می‌فهمید. گرچه توی محل از او خوب صحبت نمی‌کردند شایعات زیادی بود که از نظر اخلاقی........ یکبار هم سارا در نامه‌ای که برایم اوایل سال نوشته بودبه چیزهایی اشاره کرده بود. گوشی همراهی که آوردنش ممنوع بود، از عکسهای مستهجن وزشت پر بود. گفت: گوشی مال دوست پدرم است! درس‌هایش اصلا تعریف نداشت. زنگ خورده بودوهمه رفته بودند و او آرام در گوشهٔ حیاط گریه می‌کرد. مادرش رسید. نمی‌دانستم باید برایش تعریف کنم یا گوشی را باید نشانش بدهم؟ با خودم می‌گفتم یعنی سارا این عکس وفیلم‌ها را دیده؟!... نکند او هم...؟ 
 تردید ریشهٔ جانم را می‌خورد. گوشی را نشان مادرش دادم وبرایش توضیح دادم.. آرام اشک می‌ریخت همهٔ عکس‌ها را طاقت نیاورد ببیند. خواست تنها برایم حرف بزند. گوشهٔ یکی از کلاس‌ها روی نیمکت نشست. 
می‌خواستم از نگرانی‌هایم برای دخترش سارا بگویم که عینک دودی بزرگش را برداشت پای چشمش کبود بود. 
از ارتباطش با دخترش پرسیدم: چقدر سارا را می‌شناسید؟ چقدر از دوستی‌هایش خبر دارید؟ می‌دانید این عکس‌ها از کجا آمده؟ چرا به دخترتان بیشتر توجه ندارید؟! چند لحظه چیزی نگفت... نگاهش می‌کردم
سکوت را شکست: وقتی گرسنه‌ات باشه، وقتی مجبور باشی واسه در آوردن پول مواد کوفتی شوهرت وخرج دوتا بچه‌ات، شوهرت مجبورت کنه هرشب با یه............ واگه قبول نکنی وقت کتک خوردن، مرگ رو جلوچشات بیاره، وقتی از ترس فروختن «دخترت» مجبور باشی به هر کاری تن بدی... دیگه به هیچی فکر نمی‌کنی حتی به دخترت! 
من آرام گریه می‌کردم. از توی پنجره نگاهم به حدیثی که روی دیوار حیاط نوشته بود افتاد: «فقرازهردر که وارد شود، ایمان از در دیگر خارج می‌شود» 
وحالا: 
گاهی تنیده شدن فقر مالی در فقر فرهنگی خانواده، پایه‌های زندگی بر حبابی را می‌سازد که امیدی به شکل گرفتنش نیست.

۱۳۸۹/۰۸/۰۴

شاهزاده ی رویاها

وارد دفتر شد... دفتر نمره رو گذاشت روی میز وخسته کنارم نشست. گفتم: خسته نباشید. آروم گفت ممنون. در حالی که چایی رو از توی سینی بر می‌داشت جزوه‌هایی رو از توی کیفش در آورد وشروع کرد به خوندن. پرسیدم: فوق؟ ترم چندی؟ سرشو به علامت تایید تکون داد. گفت ترم آخر. گفتم: وقت خوندن داری؟ نگاهم کرد: راستش نه! ۶ روز هفته‌ام پره. عصر‌ها هم آموزشگاه زبان، کلاس دارم. 
پرسیدم پس شوهر وبچه تون کی شما رو می‌بینند؟ خندید: بهم می‌آد ازدواج کرده باشم؟ 
 نگاهش کردم صورت زیبا اما شکسته‌ای داشت شیک پوش بود ومرتب. با تعجب پرسیدم یعنی؟! گفت: آره خب اون موقع‌ها که جوان بودیم تب دانشگاه داشتیم ومنتظر مرد خوبی که شاهزادهٔ رویاهامون بود. توی دانشگاه هم اگه کسی به خواستگاری می‌اومد یه عیبی یه اشکالی... خب پدر ومادر خدا بیامرزم می‌گفتند شوهر برای دخترای درس خونده کم نیست. بعدش هم که سن مون بالا‌تر رفت انتخابمون سخت‌تر شد. هر کسی رو نمی‌تونیم بپذیریم. ۱۴ سال سابقه خسته‌ام کرده دلم آرامش می‌خواد... یه شونه برای تکیه کردن.. اما مردهای این دوره زمونه قابل اعتماد نیستند.. راستش نمی‌دونم تا کجای راه رو درست رفتم اما... 
پرسید: شما چی؟ گفتم یه پسر ۱۵ ساله دارم گفت خدا کنه یه روز عصای دستت بشه. نگاهش هنوز خسته ونمناک بود زنگ را زده بودند.. چاییش یخ کرده بود.......

۱۳۸۹/۰۸/۰۲

عروسی دعوتتون می کنم..

سوم راهنمایی بود. روز به روز درس‌هایش ضعیف‌تر می‌شد در طول درس کاملا حواسش پرت بود. رویا دختر زیبا وباهوشی بود اما تغییر ناگهانی اوضاع مالی‌اش که در لباس پوشیدن وتعریف‌هایی که برای بچه‌ها می‌کرد مشخص بود، بد جور رویش تاثیر گذاشته بود
امتحان مستمر ش را خیلی بد داده بود اما خیلی برایش مهم نبود زمزمهٔ آمدن خواستگار و حرف‌هایی بین بچه‌ها پیچیده بود
زنگ تفریح بود. صدایش کردم ورقهٔ امتحانی‌اش را نشانش دادم نگاهم کرد.. انگار رنگ نا‌امیدی در چشم‌هایش پاشیده بودند
برایم تعریف کرد: 
پدر ومادرم چند سال است که از هم جدا شده‌اند پدرم معتاد بود. مادرم را می‌زد تا پارسال هم همراه با مادرم کنار مادربزرگم زندگی می‌کردم تا اینکه مادر بزرگ فوت کرد. چند وقت بعد مادرم با پیر مردی که پول دار بود ازدواج کرد. پدرم را هم به جرم حمل مواد دستگیر کردند والان توی زندان است از مادرم شنیده‌ام بزودی حکم اعدامش اجرا می‌شود
شوهر ِ مادرم پسری دارد که از من ۳ سال بزرگ‌تر است چشمان نا‌پاکی دارد.. یکی دوبار که اجبارا با او در خانه تنها بودم....!!. (گریه‌اش گرفت).. به خدا خانم من زورم به اون نمی‌رسه... هر کاری بخواد باید.. به مادرم گفتم، گفت من چاره‌ای ندارم باید بمونم اما تو باید بری پیش داییت. چند وقته با دایی وزن داییم زندگی می‌کنم البته پیرمرد خیلی بهم می‌رسه اما... 
می‌دونید زن داییم به بودنم اونجا اصلا راضی نیست دائم غر می‌زنه... 
تازگی‌ها پدر یکی از دوستان داییم به خواستگاریم آمده.. وضعش خوبه.. مادرم می‌گوید بهتر است با او ازدواج کنم.. اما او سن پدرم است... چاره‌ای نیست باید قبول کنم وگرنه باید به خانهٔ نا‌پدریم واون پسرش برگردم درس خیلی به دردم نمی‌خوره وقتی... ادامه نداد گفتم اما توحیف... با چشم‌های خیس خندید وگفت: عروسی دعوتتون می‌کنم..

۱۳۸۹/۰۸/۰۱

نگهبان

دست‌هایش را روی صورتش گرفته بود و گریه می‌کرد. بریده بریده حرف می‌زد: 
 «خانم! به خدا ما هنوزاون موقع از چیزی سر در نمی‌آوردیم. آخه یه دختر دوم راهنمایی چی می‌فهمه عشق چیه؟! تازه دو سه روز بود با هاش تلفنی آشنا شده بودم. گفت می‌خواد ببینه منو... گفت دیگه طاقت نداره دوریمو...! گفتم بیاد در خونه.. بابام تا آخر شب کارخونه بود نا‌مادریم هم رفته بود برای زایمان دخترش تهران. علی داداشم هم که سربازی بود. خاله هم ناهار رو که برام می‌آورد
 می‌رفت خونه پیش سه تا بچهٔ شیطونش. 
اومد تو حیاط... حرفای قشنگی زد.. خواست منو ببوسه! گذاشتم... دیگه چیزی نفهمیدم. چشمامو بسته بودم تا نبینم که جای هوس رو با عشق اشتباه گرفتم... بعد سه ماه، اون هفته ازش خواستم بیاد خواستگاریم.. عصبانی شد گفت دست از سرم بردار ازت خسته شدم.. وگر نه به همه می‌گم که.... عکساتو چاپ می‌کنم می‌فرستم برا بابا وداداشت... 
تا حالا دوبار خودکشی کردم اما فایده نداشته...» 
فقط نگاهش کردم.. آرومش کردم قول دادم نوبت دکتر زنان بگیرم براش.. دکتر گفت: خدا رو شکرمشکلی پیش نیومده اما باید خیلی مراقب باشه... 
دو سالی بود ازش خبری نداشتم دوستان همکلاسی‌اش می‌گفتند لیلا دیگه دختر خوبی نیست. تعداد دوست هاش دیگه زیاد شدند.. 
دیروز بهم زنگ زده بود صداش می‌لرزید، می‌گفت حالت تهوع داره مثل دختر نامادریش وقتی معلوم شد بارداره... 
قطع کرد، بغض داشت خفه‌ام می‌کرد.... 
و حالا... 
دوران نوجوانی و بلوغ احساسی، قدرت انتخاب درست را از انسان سلب می‌کند. خصوصا اگر این باغ نگهبان زیرکی نداشته باشد یادمان باشد فرزندانمان تنها به «نان» نیاز ندارند...

۱۳۸۹/۰۷/۰۳

دیوارهای نامرئی


در را که باز کرد با آرایشی که تا به حال در چهره وقیافهٔ او ندیده بودم بر آستانهٔ در حاضر شد. لباس بیرون پوشیده بود. 
گفتم: ولی تو گفتی دخترم امتحان داره بیا کمکش کن که خب من هم اومدم! 
چادرش را جلو کشید وخندید: وقتی برگرشتیم یادش بده. فعلا باید بامن بیایی بریم خرید، در ضمن باید یه نفر رو هم ببینم. 
راه افتادیم. در حالیکه حس گنگی را در خود جابجا می‌کردم، شانه به شانه‌اش حرکت می‌کردم. همهٔ راه را با تلفن همراهش ور می‌رفت. 
در آن ساعت روز پاساژخلوت بود وهنوز هوا گرم. به تند ی پیچید داخل مغازهٔ پارچه فروشی. فروشنده مرد جاافتاده‌ای بود. امادر برخورد و احوالپرسی لبخند مریم به قهقه تبدیل شد. با لمس و تماشای پارچه‌ها خودم را مشغول کردم. مضطرب بودم. صدای پچ پچ و خنده‌ها ی‌گاه به گاه‌شان قطع نمی‌شد. 
صداش کردم: مریم! بریم...؟ 
شاخه گلی که گرفته بود گذاشت تو کیفش و حالا داشت قرار ساعت ۴ فردا را می‌گذاشت که زدم بیرون. با تعجب پرسیدم: اگه امیر بفهمه چی؟؟ 
تنفر لبخندش را محو کرد، با عصبانیت و بغض گفت: باید نشونش بدم که منم مثل اون می‌تونم... ! فکرش رو بکن! به من می‌گه دیگه واسم تکراری شدی...! خرج خونه و بچه‌ات رو می‌دم اما بذار من لذتم رو ببرم.. مرد پست عاشق یه زن عوضی‌تر از خودش شده... از مشتری هاشه! 
به درک...! بهش نشون می‌دم.... امیر خان بچرخ تا بچرخیم..... 
.......................................................................................... 
و حالا... 
با خودم می‌گویم حق با کیست؟ غرور زن یا تنوع طلبی مرد؟! 
گاهی شکستن لایه‌های نامرئی و نازک درون زن، دیوارهای خانه را متزلزل می‌کند. عدم درک نیاز‌ها، نیاز داشتن یک تکیه‌گاه محکم، نیاز به عشق، خانه را به بستری برای انواع نا‌بسامانی تبدیل می‌کند. زندگی به جهنمی تبدیل می‌شود که حاصلش همه را می‌سوزاند. 
در این میانه مقصر کیست؟ جامعه به کدام سو می‌رود؟ و هزاران سوال بی‌پاسخ دیگر...

۱۳۸۹/۰۶/۰۷

تضاد زیبا


جادهٔ خاکی را چون گذشته‌ای رازناک با پای پیاده پشت سر می‌گذارم. بهار است. همهمهٔ برگ هاست و ابهام پرشکوه ابر‌ها. از کنار باغهای گردو می‌گذرم. نمی‌توانم زیبایی زندگی را انکار کنم. پهنهٔ دشت با وسعت آسمان دست به دست هم داده‌اند تا به یاد بیاورند بزرگی خدا را. در یک حسّ غنی غوطه ورم. به زیبایی دیگری نزدیک می‌شوم. در پایگاه بسیجی که حالا شده است کلاس درس، زنانی به انتظارم نشسته‌اند که برای خواندن و نوشتن در تب و تابند. عطر گل محمدی در کلاس پیچیده است. جز گچ و تخته سیاه چیز دیگری در آنجا شکل کلاس به خود ندارد. لباسهای ساده و صمیمی روستایی. چهره‌هایی که بوی آفتاب دارند و انگشتانی تیره که از خار گل، گلزخم دیگری را بر خود نشانده است! 
به وجد می‌آیم. همه با نگاههایی مشتاق در انتظارند. نگاه‌هایی که با آب و روشنایی نسبتی دیرینه دارند و پهنای کلام را می‌فهمند.: 
خانم ببینید درست نوشته‌ام؟ 
امروز بعد از گل چینی تمام کلمات درس را خوانده‌ام. 
خانم از من بپرسید! 
از لب پنجره که با سطح کوچه خیلی تفاوت ارتفاع ندارد، دختر نوجوانی، نوزاد کوچک یک ساله‌ای را به دستش می‌سپرد و نوزاد تشنه و گرسنه. لبخندش و نگاه پرعصمتش به صورت نوزاد دیدنیست. نزدیک به پایان ساعت کلاس هستیم. 
انگار کسی از پشت پنجرهٔ به او اشاره می‌کند. دست بلند می‌کند. و سرآسیمه چون پروانه‌ای هراسان خارج می‌شود. خانم‌ها تعجّبم را بی‌پاسخ نمی‌گذارند: او تنها نگهدار پدر پیر و برادر بیماریست که به بیماری تشنج گرفتار است.. حتما دوباره برادرش... 
واما بگذریم: 
زن، این «تضاد زیبا» تنها می‌تواند محصول کار خدا و آفریدهٔ او باشد!. انسان از بدو تو لّد و از‌‌‌ همان لحظهٔ نخستین آفرینش باید با مشکلاتی کنار بیاید که در لحظهٔ قبل با آن سروکاری نداشته است و مواجهه با آن مشکل، او را دانا‌تر و سخت‌تر می‌کند. گویی هر چه مشکل بزرگ‌تر، عمق دانایی و توانایی بیشتر. و آنگاه که چند مشکل همزمان، انسان را احاطه می‌کند، محکی می‌شود برای رقم زدن عیار این انسان. و «زن» تنها موجودی است که به خاطر لایه‌های درونی پیچیده‌ای که دارد، توانایی‌های فوق العاده‌ای نیزدر مواجهه با مشکلات دارد. همزمان می‌تواند به چندین مساله بیاندیشد. آن‌ها را بررسی وسبک سنگین کند و برای هر کدام راه حلی انتخاب و آن‌ها را مدیریت کند. روح لطیف و شکنندهٔ زن در مقابل توانایی فوق العادهٔ او در تحمل و حتی سازماندهی و حل مشکلات‌‌‌ همان تضاد زیبایی است که تعجب انسان‌ها را بر می‌انگیزد. 
 فکر می‌کنم گاهی باید به دامن این تضاد زیبا، این کوه سخت، زن سجده برد.

۱۳۸۹/۰۵/۰۷

ترجمه غلط

احساس برتری جویانه همیشه در میان مردان وزنان در همهٔ دوره‌های بشریت به نوعی خود را نشان داده است.
مرد سالاری جوامع وتبعیض نسبت به زنان همیشه یکی از معضلات جامعه‌ها بوده وهست. واز طرفی نیز فیمینیست گرایی وقائل بر برتری زنان بر مردان ویا حتی برابری زن ومرد بحث محافل بشری است. 
بی‌شک تفاوت خلقت این دو آفریده ودوری آن‌ها از یکدیگر باعث اختلاف دید وبرداشت شده است. 
اما بگذریم: 
سالهاست به دلیل شغلم با دقت به رفتار‌ها وگفتار‌های زنان نگاه می‌کنم وآنان را بررسی می‌نمایم وتن‌ها چیزی که حاصل این نگاه وبر داشت هاست این است که زنان ومردان به دو زبان کاملا متفاوت وبیگانه از هم، با یکدیگر صحبت می‌کنند وترجمهٔ هرکدام از گفتهٔ دیگری، با حقیقت متفاوت است. 
مرد از کلماتی استفاده می‌کند و زن آن را به چیز‌هایی دیگر ترجمه می‌کند، 
آنرا برای خود تشریح وبر اساس آن به قضاوت می‌نشیند واین در مورد مردان هم صدق می‌کند. 
هردو با زبان مهر ورزی و عشق بیگانه‌اند واین بیگانگی آن‌ها را به دوری وروزمرگی دچار می‌سازد. 
تصور کنید: 
زن دلش برای مرد تنگ شده ونا گهان دلش برای سلامتی او در بیرون از خانه شور می‌زند، شمارهٔ همراهش را می‌گیرد. اولین کلمه‌ای که بعد از سلام (احتمالی...!) می‌پرسد: 
-کجایی؟ 
منظورش این است: عزیزم، دلم برایت تنگ شده دوست دارم الان کنارم باشی
اما ترجمهٔ مرد: همیشه به تو شک دارم.. باید بدانم کجایی؟ مبادا حواست جای دیگری رفته؟ نکند زیر سرت....؟ 
حالا مرد موضع می‌گیرد، پاسخ او را ببینید: 
-فکر می‌کنی کجام؟... دنبال یه لقمه نون... بیرون.. دست بردار از این شک و... 
و زن که از این ابراز عشق ناکام مانده خودش را به اصطلاح از «تنگ وتا» نمی‌اندازد، حدیث عشق تبدیل می‌شود به یک گفتگوی روزمره ولیست خرید وشاید هم مشاجره..! 
کاش مردان می‌دانستند که زنان لایه‌های درونی بسیار پیچیده‌ای دارند و برای باز کردن قفل هر کدام از لایه‌ها باید از کلید آن استفاده کرد... 
برای داشتن روح وجسم زنان، برای چشیدن یک زندگانی عاشقانه باید حاکم قلب زنان شد. باید زبان آن‌ها را آموخت. 
زنان دریای محبت وعشقند اما مردان آن‌ها، هم به قدر تشنگی هم نمی‌چشند.

نوشتار نخست

به نام دوست
این وبلاگ دریچه ایست از نگاه یک «زن» به «زنان» 
مشکلات، توانایی‌ها، محدودیت‌ها، علایق،...... 
امیدوارم مورد استفاده قرار گیرد.