مدیر میگفت: فایده ندارد. بایددوباره مادرش بیاید.. نه! بهتر است پدرش پاسخگو باشد. ترجیح میدادم با مادرش صحبت کنم. بلاخره او هم زن بود. حال دخترش را بهتر میفهمید. گرچه توی محل از او خوب صحبت نمیکردند شایعات زیادی بود که از نظر اخلاقی........ یکبار هم سارا در نامهای که برایم اوایل سال نوشته بودبه چیزهایی اشاره کرده بود. گوشی همراهی که آوردنش ممنوع بود، از عکسهای مستهجن وزشت پر بود. گفت: گوشی مال دوست پدرم است! درسهایش اصلا تعریف نداشت. زنگ خورده بودوهمه رفته بودند و او آرام در گوشهٔ حیاط گریه میکرد. مادرش رسید. نمیدانستم باید برایش تعریف کنم یا گوشی را باید نشانش بدهم؟ با خودم میگفتم یعنی سارا این عکس وفیلمها را دیده؟!... نکند او هم...؟
تردید ریشهٔ جانم را میخورد. گوشی را نشان مادرش دادم وبرایش توضیح دادم.. آرام اشک میریخت همهٔ عکسها را طاقت نیاورد ببیند. خواست تنها برایم حرف بزند. گوشهٔ یکی از کلاسها روی نیمکت نشست.
میخواستم از نگرانیهایم برای دخترش سارا بگویم که عینک دودی بزرگش را برداشت پای چشمش کبود بود.
از ارتباطش با دخترش پرسیدم: چقدر سارا را میشناسید؟ چقدر از دوستیهایش خبر دارید؟ میدانید این عکسها از کجا آمده؟ چرا به دخترتان بیشتر توجه ندارید؟! چند لحظه چیزی نگفت... نگاهش میکردم
سکوت را شکست: وقتی گرسنهات باشه، وقتی مجبور باشی واسه در آوردن پول مواد کوفتی شوهرت وخرج دوتا بچهات، شوهرت مجبورت کنه هرشب با یه............ واگه قبول نکنی وقت کتک خوردن، مرگ رو جلوچشات بیاره، وقتی از ترس فروختن «دخترت» مجبور باشی به هر کاری تن بدی... دیگه به هیچی فکر نمیکنی حتی به دخترت!
من آرام گریه میکردم. از توی پنجره نگاهم به حدیثی که روی دیوار حیاط نوشته بود افتاد: «فقرازهردر که وارد شود، ایمان از در دیگر خارج میشود»
وحالا:
گاهی تنیده شدن فقر مالی در فقر فرهنگی خانواده، پایههای زندگی بر حبابی را میسازد که امیدی به شکل گرفتنش نیست.