۱۳۸۹/۰۷/۰۳

دیوارهای نامرئی


در را که باز کرد با آرایشی که تا به حال در چهره وقیافهٔ او ندیده بودم بر آستانهٔ در حاضر شد. لباس بیرون پوشیده بود. 
گفتم: ولی تو گفتی دخترم امتحان داره بیا کمکش کن که خب من هم اومدم! 
چادرش را جلو کشید وخندید: وقتی برگرشتیم یادش بده. فعلا باید بامن بیایی بریم خرید، در ضمن باید یه نفر رو هم ببینم. 
راه افتادیم. در حالیکه حس گنگی را در خود جابجا می‌کردم، شانه به شانه‌اش حرکت می‌کردم. همهٔ راه را با تلفن همراهش ور می‌رفت. 
در آن ساعت روز پاساژخلوت بود وهنوز هوا گرم. به تند ی پیچید داخل مغازهٔ پارچه فروشی. فروشنده مرد جاافتاده‌ای بود. امادر برخورد و احوالپرسی لبخند مریم به قهقه تبدیل شد. با لمس و تماشای پارچه‌ها خودم را مشغول کردم. مضطرب بودم. صدای پچ پچ و خنده‌ها ی‌گاه به گاه‌شان قطع نمی‌شد. 
صداش کردم: مریم! بریم...؟ 
شاخه گلی که گرفته بود گذاشت تو کیفش و حالا داشت قرار ساعت ۴ فردا را می‌گذاشت که زدم بیرون. با تعجب پرسیدم: اگه امیر بفهمه چی؟؟ 
تنفر لبخندش را محو کرد، با عصبانیت و بغض گفت: باید نشونش بدم که منم مثل اون می‌تونم... ! فکرش رو بکن! به من می‌گه دیگه واسم تکراری شدی...! خرج خونه و بچه‌ات رو می‌دم اما بذار من لذتم رو ببرم.. مرد پست عاشق یه زن عوضی‌تر از خودش شده... از مشتری هاشه! 
به درک...! بهش نشون می‌دم.... امیر خان بچرخ تا بچرخیم..... 
.......................................................................................... 
و حالا... 
با خودم می‌گویم حق با کیست؟ غرور زن یا تنوع طلبی مرد؟! 
گاهی شکستن لایه‌های نامرئی و نازک درون زن، دیوارهای خانه را متزلزل می‌کند. عدم درک نیاز‌ها، نیاز داشتن یک تکیه‌گاه محکم، نیاز به عشق، خانه را به بستری برای انواع نا‌بسامانی تبدیل می‌کند. زندگی به جهنمی تبدیل می‌شود که حاصلش همه را می‌سوزاند. 
در این میانه مقصر کیست؟ جامعه به کدام سو می‌رود؟ و هزاران سوال بی‌پاسخ دیگر...