بوی خدا...
از پلههای سن که بالا میرفت لبخند روی لبهایش میدرخشید و آشناتر از آنی بود که بخواهد یادم برود اما من هر چه فکر کردم یادم نیامد لوح خانوادهٔ موفق را که میگرفت صدای مجری پیچید که: مادر نمونه.. رتبه ی... مسابقات آمادگی جسمانی همسر جانباز والا قدر...
هنوز نگاهم روی لبخندش ماسیده بود. پایان جلسه بود و خستگی گنگی در اندامم میدوید لیوان شربت را که خوردم آرام از سه تا پلهٔ رو به حیاط سالن که پایین آمدم هنوز وسط حیاط بودم که کسی صدایم کرد بر گشتم همان لبخند... جلو که آمد سلام کرد: شعر خیلی قشنگی بود. منو میشناسی؟
نگاهش میکردم اما..: منم منیره! خدااای من منیره! در آغوش مهربانش هنوز بوی کودکی میآمد.
هموان سالها که من ۱۰ ساله بودم و او چند سالی بزگتر.. هنوز به تهران نرفته بودیم و او عصرها برای کمک در قالی بافی به خانهٔ کوچکمان میآمد... همسایهٔ دیوار به دیوار...
پرسید: مسیرت کجاست؟ گفتم مزاحم... خودت رو لوس نکن... ماشینی که نزدیک شد جلوی پای ما ایستادگفت باهم میریم عقب! خندیدم.. صندلی جلو پسری ۱۰ – ۱۲ ساله نشسته بودکه غریب نگاهم میکرد خیره.. در را بست و گفت: همسرم علی.. انگار همکار شماست! صورت آراسته و موهای جو گندمیاش را تنها میدیدم از آینه نگاهم که کرد شناختمش.. پارسال سرویس مدرسه و مردی که یک پا...
پسرک برگشته بودو منیره را نگاه میکرد..: معرفی میکنم راستی پسرم امین.... سلام کردی به خاله؟ و سرش را بوسید.. پسرک نگاهم کرد و با صداهایی غریب و شبیه به جیغ و دستانی که دائم تکان میداد...
توی مسیر همه خاطرات کودکی بود و من نگاهم خیره بود به برچسب معلولین روی شیشهٔ ماشین.
میخندید مثل همان روزها... که متفاوت بود... پر از امید و شور..
زودتر پیاده شدم... انگار از کوه برگشته باشم.. پیاده رو را زیر سایهٔ نسیم اردیبهشتی قدم میزدم و منیره..
قد بلندی داشت و همیشه صبحها صدای رادیو ورزش صبحگاهی با جیغ مادرش در میآمد. هنوز یکی دو تا از کتابهایش را یادم میآمد. حالا تصویر پسرک و پای علی و... لبخند منیره! قوی و مهربان مثل همان روزها ی جنگ که از آرزوهای متفاوتش میگفت... از خدایی که جور دیگری دوستش داشت... صدای اذان پیچیده بود لای برگهای درختان پیاده رو... بوی خدا میآمد..