۱۳۹۰/۰۶/۲۸

م..ا..د..ر


زنگ زده بود به خاطر پولی که به او قرض داده بودم از من تشکر کند. در این هفته به همه جا سر زده بود. وام گرفته بود طلای کمی که داشت فروخته بود به یکی دو نفر رو زده بود به هر سختی بود پول را جور کرده بود. گفتم: راستی دخترت آمد؟
خندید و گفت: فردا می‌ریم می‌آریمش.
یک هفته بود از او خبری نداشتم تا دوباره زنگ زد و گفت بروم خانه‌اش. هنوز خیلی خوب نمی‌توانست فاطمه سادات را بغل کند دور وبر اتاق پر بود از اسباب بازی و کمد تازه‌ای که دیشب خریده بود پرسیدم: واقعا این‌ها لازم بود؟ سری تکان داد و آهی کشید: چی بگم از حرف مردم..
هنوز نگران وام و پول‌هایی بود که از.. در مورد بچه پرسیدم گفت: این يک هفته درست شیر خشک نخورده انگار بهش نمی‌سازه. شب‌ها بیداره. قرارشد برویم پیش یکی از دوستانم که به او شیر بدهد. خانهٔ دوستم نزدیک بود.کودک را ناشیانه زیر چادر رنگی‌اش گرفته بود. حالا نگاه دوستم مانده بود توی صورت دخترک نوزاد که زیر شیرش خوابش برده بودنگاه مهربانی که به آرزوی دختر داشتنش دامن زده بود.
مادر فاطمه سادات گفت: والا هفده سال بود که بچه دار نمی‌شدم ۵ ساله که توی نوبت بهزیستی منتظرم چند بار تانزدیکی طلاق رفته بودم. شوهرم سید بود می‌گفت بچه باید سید باشه از طرفی یه کارگر ساده بیشتر نبود و وضعمان هم تعریفی نداشت.
تا اینکه یکی از دوستانمان در شهری دور کارگرصاحب کارش را معرفی کرد برای معامله... من و پایان حس انتطار... اما نیش و کنایه‌ها رنگ تازه‌ای گرفته بود. خانوادهٔ شوهرم هنوز این طفل معصوم رو نپذیرفتند... پدر شوهرم هنوز نیومده ببینتش.. همسایه‌های فضول هم که‌‌ رهایم نمی‌کنند. برای آینده‌اش می‌ترسم که اگر بفهمد...
اما می‌دونی انگار دارم یه حس بزرگ رو تجربه می‌کنم همهٔ زندگی و دارایی‌ام رو دادم فدای یه لبخندش.
لبخندی که روی لب هر سه به وضوح می‌دیدم حکایت از امید داشت. امید به آینده‌ای روشن
نگاهم خیره مانده بود به عظمت «مادر» شدن..