۱۳۹۰/۰۹/۲۴

خوشبخت



پنج شنبه عصر بود. بعد از کلاس حسابی خسته بودم زهره شاگرد هفت سال قبل برایم کارت آورده بود و اصرار کرده بود. باید در عروسی‌اش شرکت می‌کردم. از روی پیامک زهره آدرس تالار عروسی را مرور کردم از شهر کمی دور بود. اسم باشگاه را که به راننده دادم سری تکان داد و صدای ضبط را بلند کرد. تا رسیدن به باشگاه چشمان خسته‌ام را بستم و سرم را به صندلی تکیه دادم. از پله‌های باشگاه بالا رفتم گوشه‌ای لباسم را عوض کردم و داخل سالن شدم نگاهم پی آشنایی می‌گشت که خواهر زهره جلو آمد و خوش آمدی گفت و مرا به مادر عروس معرفی کرد. بوی عطر‌های جور واجور و قیافه‌های زیبای زنانه از کنارم می‌گذشت زهره بسیار زیبا شده بود. مرا که دید مشتاقانه پیشم آمد و مرا کنار خودش آن بالا نشاند. از خوشحالی‌اش لذت می‌بردم. از او اجازه گرفتم و کنار بقیه مهمان‌ها نشستم. کسی نیم رخ از کنارم رد شد، به نظرم آشنا آمد. نگاهش کردم طاهره شاگردم بود کلاس سوم.. همین دیروز کلاسشان بودم دختری درسخوان وقوی ولی ساکت بود دو سالی بود پدرش را از دست داده بود.. با مانتو و مقنعهٔ ساده‌ای مشغول کمک به پذیرایی بود. مادرش را صدا کرد و با اشاره میز را نشان داد که مادر بستنی و میوه بیاورد. هنوز مرا ندیده بود نمی‌دانستم چه کنم؟ مادرش دیس میوه را که روبرویم گذاشت نگاهش کردم مانتو فرم خدمتکارهای باشگاه را پوشیده بود بدون توجه داشت پوست میوه‌ها را در جعبه خالی می‌ریخت. طاهره بستنی به دست به میز که نزدیک شد نگاهش توی نگاهم گره خورد ایستاد. سرخ شده بود به مادرش خیره شد چه خوب که مادرش مرا نشناخته بود. بستنی را آرام تعارف کرد آهسته سلام کرد، دستانش می‌لرزید. دور‌تر که شد مرا به مادرش نشان داد وبه پشت پردهٔ کناری سالن پناه برد.. داغ شده بودم. زهره برای گرفتن عکس یادگاری با اشاره دعوتم می‌کرد اما پاهای لعنتی‌ام قفل کرده بود...

۱۳۹۰/۰۶/۲۸

م..ا..د..ر


زنگ زده بود به خاطر پولی که به او قرض داده بودم از من تشکر کند. در این هفته به همه جا سر زده بود. وام گرفته بود طلای کمی که داشت فروخته بود به یکی دو نفر رو زده بود به هر سختی بود پول را جور کرده بود. گفتم: راستی دخترت آمد؟
خندید و گفت: فردا می‌ریم می‌آریمش.
یک هفته بود از او خبری نداشتم تا دوباره زنگ زد و گفت بروم خانه‌اش. هنوز خیلی خوب نمی‌توانست فاطمه سادات را بغل کند دور وبر اتاق پر بود از اسباب بازی و کمد تازه‌ای که دیشب خریده بود پرسیدم: واقعا این‌ها لازم بود؟ سری تکان داد و آهی کشید: چی بگم از حرف مردم..
هنوز نگران وام و پول‌هایی بود که از.. در مورد بچه پرسیدم گفت: این يک هفته درست شیر خشک نخورده انگار بهش نمی‌سازه. شب‌ها بیداره. قرارشد برویم پیش یکی از دوستانم که به او شیر بدهد. خانهٔ دوستم نزدیک بود.کودک را ناشیانه زیر چادر رنگی‌اش گرفته بود. حالا نگاه دوستم مانده بود توی صورت دخترک نوزاد که زیر شیرش خوابش برده بودنگاه مهربانی که به آرزوی دختر داشتنش دامن زده بود.
مادر فاطمه سادات گفت: والا هفده سال بود که بچه دار نمی‌شدم ۵ ساله که توی نوبت بهزیستی منتظرم چند بار تانزدیکی طلاق رفته بودم. شوهرم سید بود می‌گفت بچه باید سید باشه از طرفی یه کارگر ساده بیشتر نبود و وضعمان هم تعریفی نداشت.
تا اینکه یکی از دوستانمان در شهری دور کارگرصاحب کارش را معرفی کرد برای معامله... من و پایان حس انتطار... اما نیش و کنایه‌ها رنگ تازه‌ای گرفته بود. خانوادهٔ شوهرم هنوز این طفل معصوم رو نپذیرفتند... پدر شوهرم هنوز نیومده ببینتش.. همسایه‌های فضول هم که‌‌ رهایم نمی‌کنند. برای آینده‌اش می‌ترسم که اگر بفهمد...
اما می‌دونی انگار دارم یه حس بزرگ رو تجربه می‌کنم همهٔ زندگی و دارایی‌ام رو دادم فدای یه لبخندش.
لبخندی که روی لب هر سه به وضوح می‌دیدم حکایت از امید داشت. امید به آینده‌ای روشن
نگاهم خیره مانده بود به عظمت «مادر» شدن..

۱۳۹۰/۰۵/۰۴

رهايي در قفس

پاکت میوه‌ها سنگین‌اند. می‌گذارمشان دم در. به سختی کلید را از ته کیفم در می‌آورم این پله‌های لعنتی هم که پایان ندارد. به قول خواهرم فاطمه: خونه‌ات بالای قلهٔ دماونده!
میوه‌ها را کف آشپزخانه‌‌ رها می‌کنم لباسم را در می‌آورم پسرم هنوز خواب است بعد از ۹ ماه دوری و خستگی چقدر لاغر شده است می‌گفت غذاهای زن پدرش خوب نیست. دیشب تا صبح رصد داشته...
از یخچال شیشهٔ آ ب را بر می‌دارم و تا ته سر می‌کشم.. امان از این گرمای جهنمی.
چشمانم را بسته‌ام و تکیه داده‌ام به پشتی، بر خلاف نظر مادرم چقدر من در این قفس خوشبختم!
پیام‌های این دو روز گوشی‌ام را پاک می‌کنم. تبدیل شده‌ام به زنی سنگی..


‹‹ همکار محترم؛ تماس گرفتم برای تبریک عید بر نداشتید. از پیشنهاد دوستی‌ام رنجیدید؟ ››
-خجالت نمی‌کشه، سن پدرم رو داره.
‹‹ نوشتم صیغهٔ شرعی ناراحت شدی؟ ››
-مر تیکه زن و بچه داره‌ها...
‹‹ شعر‌های زنانگی‌ات مرا به رویاهای شبانه‌ام می‌برد... تو بزرگی... ››
.....
‹‹ کی کتاب را بیاورم برای ویرایش؟ شاید هم راضی شدی به دیدار .... ››
حتما شمارم رو از... گرفته
‹‹ یه کامنت خیلی خصوصی گذاشتم تو وبلاگت... حتما بخونش ››
.....
قرص‌های خواب چاره‌ام نمی‌شود. کابوس سال‌ها اسارت قانونی جسمی و..
حالا رهایی درقفس


باید این آتل‌ها را از پا و کمرم باز کنم...

۱۳۹۰/۰۴/۲۵

کفن سفید

تقریبا در اتاق پرو خیاطی کارم تمام شده بود. دستیار خانم خیاطی در حالی که سوزن ته گرد را روی لباسم ثابت می‌کرد گفت: ۱۰ روز دیگه حاضر می‌شه ایشالاه...
 سرم را تکان دادم و تشکر کردم لباس پوشیدم و در حالی که زیپ چادر ملی‌ام را بالا می‌کشیدم از اتاق پرو خارج شدم. روی یکی از صندلی‌ها «نرگس» را دیدم ۳ سال پیش همسایه‌ام بود. سلام وعلیک گرمی کرد. زن سر زبون دار و خوش بر و رویی بود گفت: صبر کن با هم بریم...
 لباسش رو گرفت و بقیهٔ پولش رو توی کیفش انداخت. از خیاطی که بیرون اومدیم باید تا سر خیابون پیاده می‌رفتیم. پرسیدم: هنوز توی همون محلی؟ گفت: نه من هر سالی یه جا زندگی می‌کنم آخه مردم خیلی کار به کارم دارن. گفتم: لباس نو مبارک باشه.
-چند روز دیگه عقد خواهرآخریمه اینم لباس نامزدیشه ایشالاه خوشبخت بشه نه مثه من... شاید هم واسه مراسم خودمم بخوام بپوشمش. با تعجب نگاهش کردم. گفت: ۵ سال پیش از شوهر اولم طلاق گرفتم. اون موقع دخترم «سمیه» ۸ سالش بود. مرد بد دهن و رفیق بازی بود. سال بعد صیغهٔ شرعی یه بازاری شدم که زن و چند تا بچه داشت.. ۶ماه طول کشید. حوصلهٔ حرف مردم رو نداشتم. دخترم رو گذاشتم پیش مادر پیرم با مهریه‌ای که از پیرمرد گرفته بودم اون خونه که باهم همسایه بودیم رو اجاره کردم.. یادته که؟ رویش را برگرداند.. بعد «عباس آقا» همون که چند بار دیدیش! عقد موقتش بودم. هنوز ازدواج نکرده بود. پسر خوبی بود. ۴۵ سالش بود و دست و دلباز. 

دست بلند کردم. تاکسی در بست گرفتم نمی‌دانم از خستگی بود یا از حرف‌هایش کرختی عصبی گرفتم نمی‌توانستم دیگر راه بروم. 

ادامه داد: پارسال ازش بچه دار شدم بهش که گفتم قبول نکرد عقد دائمم کنه. حتی حاضر نشد واسش شناسنامه بگیره. خب یه جورایی هم حق داشت. گفت دیگه نمی‌خواد ادامه بده. یه نفر رو پیدا کرد بچه رو بهش داد انگار اونو گذاشته بودند در یه مسجد. مدت صیغه‌ام عید سر میاد دخترم دیگه ۱۳ سالش شده خیلی چیزا رو می‌فهمه انگاری اون هفته وقتی با پدرش رفته بوده رستوران، در مورد من و زندگیم واسه پدرش گفته. دیروز همسایهٔ مادرم اومده بود می‌گفت: شوهرم خواسته رجوع کنه. گفته باید سایهٔ هر دومون رو سرش باشه راستش می‌ترسم.خسته شدم از این در به دری. 
چیزی برای گفتن نداشتم. نگاهم روی لباس سفید توی دستش خیره ما نده بود معادلات ذهنی‌ام به هم ریخته بود. واژه‌ها توی مغزم رژه می‌رفتند.عروس... لباس سفید... مادر... قسمت... کفن سفید..

۱۳۹۰/۰۴/۲۱

طعم تلخ

از پله برقی به سرعت پایین آمدم، باید به قطار زیر زمینی (مترو) زود‌تر می‌رسیدم. درست قبل از حرکت به واگن خواهران رسیدم. شلوغ بود اما توانستم کنار یکی از میله‌ها جای خالی پیدا کنم وبایستم
- ایستگاه شوش
خسته بودم کاش یکی از صندلی‌ها خالی شود. ایستگاه بعد چند تا خانم وارد شدند. قطار که حرکت کرد مثل همیشه صدا‌هایشان به گوش رسید: 
-خانم‌ها، گن‌های جدید، جوراب، دستمال سفره.. 
-لواشک دارم لواشک‌ها ی خوشمزه بهداشتی برای پذیرایی، حاجی بادومی دارم سوغات کاشان
- انگشترهای تیتا نیوم دارم، امتحان کنید
چیزی نمی‌خواستم اما نگاهم روی تک تک زنان می‌چرخید دنبال زنی می‌گشتم که حاجی بادومی می‌فروخت. آن طرف‌تر مشغول گذاشتن پول توی کیفش بود صدایش کردم. ته لهجهٔ کاشانی‌اش را خوب می‌فهمیدم. پرسیدم: 
اهل کاشانی؟ لبخندی زد وسری تکان داد. 
ایستگاه دروازه دولت را رد کرده بود. باید ایستگاه قبل پیاده می‌شدم اما انگار دلم می‌خواست با زن همشهری‌ام همراه باشم. 
صندلی خالی کناری را نشانش دادم گفتم من هم کاشانی‌ام. پرسیدم: 
-چرا اینجا؟؟.. چرا اینجوری؟؟ 
گفت: چهار سال پیش از شوهر معتادم جدا شدم با یه دختر ۱۳ ساله. اومدم اینجا خونهٔ خالهٔ پیرم تا ۳ سال پیش واسه در آوردن خرجی خونه‌های مردم کار می‌کردم حالا ۱ ساله که خاله‌ام مرده. مترو جای خوبیه واسه کار کردن. کم و بیش خرجمون در می‌آد. 
چادرش روی سرش درست کرد. پلاستیک مشکی رو روی پاش جا به جا کرد. گفتم: نمی‌شه همون کاشون بمونی؟ 
گفت توی کاشون یه زن مطلقه نمی‌تونه بدون حرف مردم زندگی کنه یا باید شوهر کنه یا... خب شهر کوچیکه.. 
اینجا کسی کار به کارت نداره کسی تو رو نمی‌شناسه بعد نگاهم کرد و خندید گفت: مگه یه همشهری مثل تو! 
-ایستگاه دروازه دولت
حاجی بادومی‌های تازه توی دهنم طعم تلخی می‌داد..

۱۳۹۰/۰۴/۱۹

نارانان

گرداننده می‌گه: حالا ضمن خوش آمد گویی به تازه واردین از آنان می‌خواهم خودشان را معرفی و اگر صحبتی دارند بگویند. 
دستش رو بالا گرفت: رویا هستم. خوش حالم که دوباره نارانان رو پیدا کردم. شوهرم معتاده. عشق به اون 
باعث شد من هم معتاد بشم (بغض توی گلوش گیر کرده) 
حال روحیم اصلا خوب نیست. بیمارم حاضر نیست‌تر ک کنه دیروز که خونه نبودم اومده همهٔ پس اندازم رو برداشته رفته 
بیرون. یه روز ی عشق باعث شد عقلم رو کنار بگذارم واونو با اینکه می‌دونستم بیماره، انتخاب کنم اما حالا خودم هم مثل
 اون... دعا کنید با این عشق بتونم اونو نجات بدم به کمک راهنمام اونو به مرکز برادران۲ معرفی کردم برام دعا کنید.. براش 
دعا کنید... اشک تو چشماش حلقه زده... 
دلم می‌خواست با هاش مشارکت۳ کنم اما منومی شناخت.. خواستم گمنامیش محفوظ بمونه. فقط نگاهش می‌کردم
همه ایستاده‌ایم.. دست‌های همدیگر رو گرفته‌ایم. دستش توی دستمه، چشم هاشو بسته وبا تمام وجودش دعای آرامش رو همراه با ما زمزمه می‌کنه: 
 «خدایا، به من آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آن چرا که نمی‌توانم تغییر دهم، و شهامتی بده تا تغییر دهم آن چرا که می‌توانم، و 
بینشی ده که تفاوت این دو را بدانم» 
در آغوشش که می‌گیرم چشماش برق امید می‌زنه.... 

۱-انجمنی برای خانواده‌های معتادان
۲-NA: «انجمن معتادان گمنام» که با کمک خدا پس از ترک اعتیاد زندگی جدیدی را آغاز می‌نمایند
۳-بیان احساس یا نظر در جمع دوستان انجمن با شرط گمنامی