پنج شنبه عصر بود. بعد از کلاس حسابی خسته بودم زهره شاگرد هفت سال قبل برایم کارت آورده بود و اصرار کرده بود. باید در عروسیاش شرکت میکردم. از روی پیامک زهره آدرس تالار عروسی را مرور کردم از شهر کمی دور بود. اسم باشگاه را که به راننده دادم سری تکان داد و صدای ضبط را بلند کرد. تا رسیدن به باشگاه چشمان خستهام را بستم و سرم را به صندلی تکیه دادم. از پلههای باشگاه بالا رفتم گوشهای لباسم را عوض کردم و داخل سالن شدم نگاهم پی آشنایی میگشت که خواهر زهره جلو آمد و خوش آمدی گفت و مرا به مادر عروس معرفی کرد. بوی عطرهای جور واجور و قیافههای زیبای زنانه از کنارم میگذشت زهره بسیار زیبا شده بود. مرا که دید مشتاقانه پیشم آمد و مرا کنار خودش آن بالا نشاند. از خوشحالیاش لذت میبردم. از او اجازه گرفتم و کنار بقیه مهمانها نشستم. کسی نیم رخ از کنارم رد شد، به نظرم آشنا آمد. نگاهش کردم طاهره شاگردم بود کلاس سوم.. همین دیروز کلاسشان بودم دختری درسخوان وقوی ولی ساکت بود دو سالی بود پدرش را از دست داده بود.. با مانتو و مقنعهٔ سادهای مشغول کمک به پذیرایی بود. مادرش را صدا کرد و با اشاره میز را نشان داد که مادر بستنی و میوه بیاورد. هنوز مرا ندیده بود نمیدانستم چه کنم؟ مادرش دیس میوه را که روبرویم گذاشت نگاهش کردم مانتو فرم خدمتکارهای باشگاه را پوشیده بود بدون توجه داشت پوست میوهها را در جعبه خالی میریخت. طاهره بستنی به دست به میز که نزدیک شد نگاهش توی نگاهم گره خورد ایستاد. سرخ شده بود به مادرش خیره شد چه خوب که مادرش مرا نشناخته بود. بستنی را آرام تعارف کرد آهسته سلام کرد، دستانش میلرزید. دورتر که شد مرا به مادرش نشان داد وبه پشت پردهٔ کناری سالن پناه برد.. داغ شده بودم. زهره برای گرفتن عکس یادگاری با اشاره دعوتم میکرد اما پاهای لعنتیام قفل کرده بود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر