از پله برقی به سرعت پایین آمدم، باید به قطار زیر زمینی (مترو) زودتر میرسیدم. درست قبل از حرکت به واگن خواهران رسیدم. شلوغ بود اما توانستم کنار یکی از میلهها جای خالی پیدا کنم وبایستم
- ایستگاه شوش
خسته بودم کاش یکی از صندلیها خالی شود. ایستگاه بعد چند تا خانم وارد شدند. قطار که حرکت کرد مثل همیشه صداهایشان به گوش رسید:
-خانمها، گنهای جدید، جوراب، دستمال سفره..
-لواشک دارم لواشکها ی خوشمزه بهداشتی برای پذیرایی، حاجی بادومی دارم سوغات کاشان
- انگشترهای تیتا نیوم دارم، امتحان کنید
چیزی نمیخواستم اما نگاهم روی تک تک زنان میچرخید دنبال زنی میگشتم که حاجی بادومی میفروخت. آن طرفتر مشغول گذاشتن پول توی کیفش بود صدایش کردم. ته لهجهٔ کاشانیاش را خوب میفهمیدم. پرسیدم:
اهل کاشانی؟ لبخندی زد وسری تکان داد.
ایستگاه دروازه دولت را رد کرده بود. باید ایستگاه قبل پیاده میشدم اما انگار دلم میخواست با زن همشهریام همراه باشم.
صندلی خالی کناری را نشانش دادم گفتم من هم کاشانیام. پرسیدم:
-چرا اینجا؟؟.. چرا اینجوری؟؟
گفت: چهار سال پیش از شوهر معتادم جدا شدم با یه دختر ۱۳ ساله. اومدم اینجا خونهٔ خالهٔ پیرم تا ۳ سال پیش واسه در آوردن خرجی خونههای مردم کار میکردم حالا ۱ ساله که خالهام مرده. مترو جای خوبیه واسه کار کردن. کم و بیش خرجمون در میآد.
چادرش روی سرش درست کرد. پلاستیک مشکی رو روی پاش جا به جا کرد. گفتم: نمیشه همون کاشون بمونی؟
گفت توی کاشون یه زن مطلقه نمیتونه بدون حرف مردم زندگی کنه یا باید شوهر کنه یا... خب شهر کوچیکه..
اینجا کسی کار به کارت نداره کسی تو رو نمیشناسه بعد نگاهم کرد و خندید گفت: مگه یه همشهری مثل تو!
-ایستگاه دروازه دولت
حاجی بادومیهای تازه توی دهنم طعم تلخی میداد..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر