۱۳۹۱/۱۰/۱۶

ادب مرد....


در اتاق معاون بسته بودحتما رفته بود بازدیداول مهر، باید صبر کنم تاظهر که از مدرسه برگردم. حیاط اداره پر بود از دانش آموزان کلاس ششم و پدر و مادر‌هایشان.
کنار پله‌های آهنی توی حیاط ایستادم نفسی تازه کنم بوی پاییزی که رسیده بود.. او داشت از پله‌ها پایین می‌آمد تند و مثل همیشه لبخند به لب گوشه چادرش دستش بود دست دادیم و پرسیدم اینجایی؟ مدرسه نداری تو مگه؟! خندید: چرا دارم می‌رم گروه‌ها امسالم یه روز اونجام.. _ پس اینجا؟ گفت: چه می‌دونم والا انگار باید ظهر برگردم، ابلاغم ۸ ساعت خورده دبیرستانِ.... اما مدیرش می‌گه چون دیر زنگ زدی بهت کلاس نمی‌دم.. می‌گن باید مسئول آموزشش بیاد از بازدید ببینیم چه باید بکنیم.. زنگ زدم به معاون اجرایی مدیره گفت برنامه تون رو به مدیر همون اول اعلام کردیم اما گفته من این خانم رو نمی‌خوام..

با تعجب نگاهش کردم پرسیدم: مگه ابلاغت کامپیوتری نیست؟ مگه مدیر می‌تونه انتخاب کنه؟ نکنه مدارس خاصه؟
گفت: کامپیوتریه.. نه.. حومهٔ شهره...
خدا حافظی کردیم و از در شیشه‌ای بیرون رفت
*
گرمای تابستان هنوز بود و کلافه‌ام کرده بود. دم در آموزش خودمان که رسیدم صدایش در گوشم پیچید:
_یعنی چه؟ مگه می‌شه؟ کی به جای من و با ابلاغ من اونجاست؟!
از اتاق بیرون زد انگار من را ندید لبخند همیشگی روی لب‌هایش نبود
دم در اتاق آموزش ایستادم.. مسئولش تا او را دید از جایش بلند شد و با عصبانیت فریاد زد من با شما حرفی ندارم... و با دستش اشاره کرد به بیرون اتاق.. تعجب کرده بود و گفت... آقای... لااقل جواب سلام را بدهید. بذارید حرفم رو بزنم من که اشتباهی نکردم
_ نه حرفی با شما ندارم... برید خانم...
ابلاغ را گذاشت روی می‌زش... مرد آن را برداشت و پرت کرد گوشهٔ می‌زش و فریاد زد: به مدیرم با دیر زنگ زدنتون اهانت کرده‌اید... با شما حرفی ندارم.. شما دیر زنگ زدی کلاست رو دادیم به خانم....
عصبانی شده بود: یعنی چه ایشون با ابلاغ من توی کلاس من چه می‌کنه؟..
من که هرچی زنگ زدم مدیر برنداشت معاونش اسمم رو داده برای برنامه اما اون گفته نمی‌خواد! با معلمش تماس گرفتم گفت اون ۸ ساعت خالیه... انگار خود مدیر می‌خواد بره به جات... مگه می‌تونه؟ قانونیه مگه؟
مرد گفت: شما چرا دیر زنگ زدی؟
_ سئوال منو با سئوال جواب ندید! بیش از ۱۷ سال سابقه دارم توی این درس... ابلاغ منه، امضای شما پایینشه... حالا چه باید بکنم؟... خانم! کم آوردید... سابقه تونو به رخم نکشید...
بغض گیر کرده بود توی گلویش: من؟!... من؟!... برید بیرون... بقیه کارمند‌ها فقط نگاه می‌کردند
اشکبار از اتاق اومد بیرون... نشست روی صندلی...:
_توی این همه سال هیچوقت اینجوری بهم توهین نشده بود و می‌بارید...
نامه‌ام توی دستم می‌لرزید و نگاهم روی تابلو سالن مانده بود:
 «ادب مرد به ز دولت اوست»

۱ نظر:

  1. سلام یک ویرایش اساسی نیاز دارد هنوز. بعضی جاها مسیر منطقی داستان را نمی توان پی گرفت. گاهی گم می شود سر نخ

    پاسخحذف