۱۳۹۲/۰۱/۱۶


کار.. 
روز آخر تعطیلات بلیط اتوبوس به سختی گیرم آمده بود۳ ساعت تمام با گردن درد و زانو دردی که داشتم توی اتوبوس... حسابی خسته‌ام کرده بود. از ساعت ۲ نیمه شب رد شده بود که دم پارک مدنی از اتوبوس پیاده شدم ماشین گیر نمی‌آمد پیاده به سمت مدخل شهر راه افتادم تند آمده بودم و قلبم تند می‌زد. به میدان که رسیدم سنگینی ساک دستی‌ام نمی‌گذاشت ادامه بدهم. گذاشتمش کنار جدول خیابان. باید زنگ می‌زدم به آژانسی چیزی.. نگاهم به دنبال شماره روی دیوار‌ها بود که دیدم توی میدان زنی با چادر رنگی که به دندان گرفته بود و دمپایی پلاستیکی نارنجی گیج و نگران و با عجله به سمت من می‌آمد با پشت دست اشکهای چشمانش را پاک کرد گفت: خانم... شما گوشی دارید؟ با تردید تلفن همراه توی دستم را حس کردم پرسیدم: چی شده؟؟ بریده بریده گفت: شوهرم هنوز نیومده خونه هرشب ۱۱ خونه بود. گفتم چرا زنگش نزدی؟ گفت خونه تلفن نداریم. شوهرم کارگره. رفته سر بنایی. خانم یعنی فکر می‌کنید کجاس؟ نکنه خدایی ناکرده... گفتم گوشی واسه چی می‌خوای؟ گفت: زنگ بزنم صاحب کارش فقط اون می‌دونه کجاس.. مُردم از نگرانی... بچه‌ام تو خونه خوابه باید زود برگردم اگر بیدار بشه و من نباشم می‌میره از ترس... کاغذ مچاله شده‌ای را که توی اشک و عرق دستش خیس شده بود به زحمت باز کرد. شماره را گرفتم: مشترک مورد نظر تلفن همراه خود را خاموش... زن با هق هق تلخ و بی‌هدف می‌دوید و دور می‌شد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر