۱۳۸۹/۰۸/۰۴

شاهزاده ی رویاها

وارد دفتر شد... دفتر نمره رو گذاشت روی میز وخسته کنارم نشست. گفتم: خسته نباشید. آروم گفت ممنون. در حالی که چایی رو از توی سینی بر می‌داشت جزوه‌هایی رو از توی کیفش در آورد وشروع کرد به خوندن. پرسیدم: فوق؟ ترم چندی؟ سرشو به علامت تایید تکون داد. گفت ترم آخر. گفتم: وقت خوندن داری؟ نگاهم کرد: راستش نه! ۶ روز هفته‌ام پره. عصر‌ها هم آموزشگاه زبان، کلاس دارم. 
پرسیدم پس شوهر وبچه تون کی شما رو می‌بینند؟ خندید: بهم می‌آد ازدواج کرده باشم؟ 
 نگاهش کردم صورت زیبا اما شکسته‌ای داشت شیک پوش بود ومرتب. با تعجب پرسیدم یعنی؟! گفت: آره خب اون موقع‌ها که جوان بودیم تب دانشگاه داشتیم ومنتظر مرد خوبی که شاهزادهٔ رویاهامون بود. توی دانشگاه هم اگه کسی به خواستگاری می‌اومد یه عیبی یه اشکالی... خب پدر ومادر خدا بیامرزم می‌گفتند شوهر برای دخترای درس خونده کم نیست. بعدش هم که سن مون بالا‌تر رفت انتخابمون سخت‌تر شد. هر کسی رو نمی‌تونیم بپذیریم. ۱۴ سال سابقه خسته‌ام کرده دلم آرامش می‌خواد... یه شونه برای تکیه کردن.. اما مردهای این دوره زمونه قابل اعتماد نیستند.. راستش نمی‌دونم تا کجای راه رو درست رفتم اما... 
پرسید: شما چی؟ گفتم یه پسر ۱۵ ساله دارم گفت خدا کنه یه روز عصای دستت بشه. نگاهش هنوز خسته ونمناک بود زنگ را زده بودند.. چاییش یخ کرده بود.......

۱ نظر:

  1. واقعا صحنه ی درناک است برای ان کسانیکه تحصیل میکند، اگر رو به تحصیل و اموزش اورد دچار این چنین مشکل میشود اگر خود را تسلیم محیط خانواده گی میکنند در تمام عمر از بی سواد خویش رنج خواهی برد.
    این راه همیشه پر از فراز و نشیب های است که مقابله به آن باید متقبل مشکل ی دیگری باید شوی.
    راه حل اين معضل خيلي سخت است ، مبنای اصلی این معضل سنت های کلاسیک کشور مان است.
    عرفانیار

    پاسخحذف