دستهایش را روی صورتش گرفته بود و گریه میکرد. بریده بریده حرف میزد:
«خانم! به خدا ما هنوزاون موقع از چیزی سر در نمیآوردیم. آخه یه دختر دوم راهنمایی چی میفهمه عشق چیه؟! تازه دو سه روز بود با هاش تلفنی آشنا شده بودم. گفت میخواد ببینه منو... گفت دیگه طاقت نداره دوریمو...! گفتم بیاد در خونه.. بابام تا آخر شب کارخونه بود نامادریم هم رفته بود برای زایمان دخترش تهران. علی داداشم هم که سربازی بود. خاله هم ناهار رو که برام میآورد
میرفت خونه پیش سه تا بچهٔ شیطونش.
اومد تو حیاط... حرفای قشنگی زد.. خواست منو ببوسه! گذاشتم... دیگه چیزی نفهمیدم. چشمامو بسته بودم تا نبینم که جای هوس رو با عشق اشتباه گرفتم... بعد سه ماه، اون هفته ازش خواستم بیاد خواستگاریم.. عصبانی شد گفت دست از سرم بردار ازت خسته شدم.. وگر نه به همه میگم که.... عکساتو چاپ میکنم میفرستم برا بابا وداداشت...
تا حالا دوبار خودکشی کردم اما فایده نداشته...»
فقط نگاهش کردم.. آرومش کردم قول دادم نوبت دکتر زنان بگیرم براش.. دکتر گفت: خدا رو شکرمشکلی پیش نیومده اما باید خیلی مراقب باشه...
دو سالی بود ازش خبری نداشتم دوستان همکلاسیاش میگفتند لیلا دیگه دختر خوبی نیست. تعداد دوست هاش دیگه زیاد شدند..
دیروز بهم زنگ زده بود صداش میلرزید، میگفت حالت تهوع داره مثل دختر نامادریش وقتی معلوم شد بارداره...
قطع کرد، بغض داشت خفهام میکرد....
و حالا...
دوران نوجوانی و بلوغ احساسی، قدرت انتخاب درست را از انسان سلب میکند. خصوصا اگر این باغ نگهبان زیرکی نداشته باشد یادمان باشد فرزندانمان تنها به «نان» نیاز ندارند...
امروز وبلاگتون رو پیدا کردم، خیلی خوب مینویسید و نگاه خوبی دارین به مسائل، خوشحالم که باهاتون آشنا شدم
پاسخحذف