۱۳۸۹/۰۸/۰۲

عروسی دعوتتون می کنم..

سوم راهنمایی بود. روز به روز درس‌هایش ضعیف‌تر می‌شد در طول درس کاملا حواسش پرت بود. رویا دختر زیبا وباهوشی بود اما تغییر ناگهانی اوضاع مالی‌اش که در لباس پوشیدن وتعریف‌هایی که برای بچه‌ها می‌کرد مشخص بود، بد جور رویش تاثیر گذاشته بود
امتحان مستمر ش را خیلی بد داده بود اما خیلی برایش مهم نبود زمزمهٔ آمدن خواستگار و حرف‌هایی بین بچه‌ها پیچیده بود
زنگ تفریح بود. صدایش کردم ورقهٔ امتحانی‌اش را نشانش دادم نگاهم کرد.. انگار رنگ نا‌امیدی در چشم‌هایش پاشیده بودند
برایم تعریف کرد: 
پدر ومادرم چند سال است که از هم جدا شده‌اند پدرم معتاد بود. مادرم را می‌زد تا پارسال هم همراه با مادرم کنار مادربزرگم زندگی می‌کردم تا اینکه مادر بزرگ فوت کرد. چند وقت بعد مادرم با پیر مردی که پول دار بود ازدواج کرد. پدرم را هم به جرم حمل مواد دستگیر کردند والان توی زندان است از مادرم شنیده‌ام بزودی حکم اعدامش اجرا می‌شود
شوهر ِ مادرم پسری دارد که از من ۳ سال بزرگ‌تر است چشمان نا‌پاکی دارد.. یکی دوبار که اجبارا با او در خانه تنها بودم....!!. (گریه‌اش گرفت).. به خدا خانم من زورم به اون نمی‌رسه... هر کاری بخواد باید.. به مادرم گفتم، گفت من چاره‌ای ندارم باید بمونم اما تو باید بری پیش داییت. چند وقته با دایی وزن داییم زندگی می‌کنم البته پیرمرد خیلی بهم می‌رسه اما... 
می‌دونید زن داییم به بودنم اونجا اصلا راضی نیست دائم غر می‌زنه... 
تازگی‌ها پدر یکی از دوستان داییم به خواستگاریم آمده.. وضعش خوبه.. مادرم می‌گوید بهتر است با او ازدواج کنم.. اما او سن پدرم است... چاره‌ای نیست باید قبول کنم وگرنه باید به خانهٔ نا‌پدریم واون پسرش برگردم درس خیلی به دردم نمی‌خوره وقتی... ادامه نداد گفتم اما توحیف... با چشم‌های خیس خندید وگفت: عروسی دعوتتون می‌کنم..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر